[Jimin part 10]
بامداد عاشقی
که یهو یونگی گوشی رو ازم گرفت .
" یونگی "
یونگی : جیمین ، یه چیز میگم عصیانی نشو
جیمین : (خنده) باشه بگو ، چی شده ؟
یونگی : ا/ت خود*کشی کرده .
جیمین : یونگی چی داری میگییییی( داد )
یونگی : خونسرد باش جیمین : همین الان بگو کدوم بیمارستانی ؟ یونگی : گئون
" جیمین "
گوشی رو قطع کردم و به طرف ماشینم رفتم .
بادیگارد: قربان کجا میرید ؟ جیمین : منو ببر بیمارستان گئون . بادیگارد : بله چشم
چند دقیقه بعد
.....
داخل بیمارستان=
پیداشون کردم و رفتم پیششون .
نامجون : اومدی . و یه سیلی به یونگی زدم ( از زبان نویسنده : بیبی موچی تقصیر یونگی نیس ، یکم آروم باش ، من والا ناراحت شدم ) جیمین : بهت گفتم اگه من نبودم مراقبش باش ( داد ) یونگی: تقصیر من نیس ، بهش گفتم نره حموم ، گوش نداد و رفت و صورتش رو دید .
کلمه ی صورتش یکم عجیب بود .
جیمین : یعنی داری میگی صورتش سوخته . نامجون : آره سوخته اما با جراحی زیبایی ممکنه به حالت اول برگرده .
جیمین : به هر حال برام مهم نیس . داشتم زر میزدم برام مهم بود .
[ از زبان نویسنده: به هر حال از اون روز میگذریم .]
" ۲ ماه بعد "
" ا/ت "
۲ ماه از اون روز لعنتی میگذره ، ولی خوبه که با جراحی صورتم به حالت اول برگشت ؛ پدرم پول جراحی رو داد . از وقتی که خوب شدم ، جیمین داره به من آموزش میده ولی نمیدونم چرا باهام چند مدته سرد شده و همش سر چیز های کوچیک دعوام میکنه . امروز تعطیله ، بهم گفته امروز تمرین نداریم .
روی تختم نشسته بودم و داشتم فیلم میدیم که گوشیم زنگ خورد .
یونا دوستم بود [ کیم یونا ، دوست راهنمایی ا/ت بود که خیلی باهم صمیمی بودن ]
ا/ت : چطوری دختر ، جونم کارم داری . یونا : تو چطوری ، میگم ا/ت [ حالت لوس ]
ا/ت : بله . یونا : میای با اکیپمون فردا شب میای بریم بار ؟ ا/ت : بار ؟ یونا : اهوممم
ا/ت : نمیدونم آخه من اجازه ندارم از خونه برم بیرون .
یونا : چی ، قبلا که اینجوری نبود .
ا/ت : خو راستش ...... [ کل اتفاق ها رو براش گفت ] یونا : خدای من .... چقدر باحال .
ا/ت : باحال ، در حالی که تو داری میری دانشکده هنر من دارم عذاب میکشم .
یونا : میگم خو با اون پسره جیمین بیا
ا/ت : اونم گفت چشم عباس آقا ( خنده )
یونا : نمیدونم حالا فکر هاتو کن بهم بگو .
ا/ت : باشه ، فعلا
گوشی رو قطع کردم و از اتاق رفتم بیرون
اجوما : خانم جایی میرید . ا/ت : نه می خوام برم هوا بخورم . اجوما : منم باهاتون میام .
ا/ت : جان ؟ من تنها میخوام برم .
اجوما : ولی ارباب گفتن باید با من .... جیمین : اشکال نداره ، شما میتونید برید
اون رفت
ا/ت : شب خوش ، چرا بهش اینجوری گفتی ، من نمیتونم برم تو باغ عمارت .
جیمین : اذیتت میکنه ؟ ا/ت : نه ، فقط نمی خوام کسی اینجوری پیشم باشه . جیمین : همینه که هست ، باید پیشت باشه تا یه وقت جایی نری . ا/ت : ببخشیدا ولی من.....
که یهو یونگی گوشی رو ازم گرفت .
" یونگی "
یونگی : جیمین ، یه چیز میگم عصیانی نشو
جیمین : (خنده) باشه بگو ، چی شده ؟
یونگی : ا/ت خود*کشی کرده .
جیمین : یونگی چی داری میگییییی( داد )
یونگی : خونسرد باش جیمین : همین الان بگو کدوم بیمارستانی ؟ یونگی : گئون
" جیمین "
گوشی رو قطع کردم و به طرف ماشینم رفتم .
بادیگارد: قربان کجا میرید ؟ جیمین : منو ببر بیمارستان گئون . بادیگارد : بله چشم
چند دقیقه بعد
.....
داخل بیمارستان=
پیداشون کردم و رفتم پیششون .
نامجون : اومدی . و یه سیلی به یونگی زدم ( از زبان نویسنده : بیبی موچی تقصیر یونگی نیس ، یکم آروم باش ، من والا ناراحت شدم ) جیمین : بهت گفتم اگه من نبودم مراقبش باش ( داد ) یونگی: تقصیر من نیس ، بهش گفتم نره حموم ، گوش نداد و رفت و صورتش رو دید .
کلمه ی صورتش یکم عجیب بود .
جیمین : یعنی داری میگی صورتش سوخته . نامجون : آره سوخته اما با جراحی زیبایی ممکنه به حالت اول برگرده .
جیمین : به هر حال برام مهم نیس . داشتم زر میزدم برام مهم بود .
[ از زبان نویسنده: به هر حال از اون روز میگذریم .]
" ۲ ماه بعد "
" ا/ت "
۲ ماه از اون روز لعنتی میگذره ، ولی خوبه که با جراحی صورتم به حالت اول برگشت ؛ پدرم پول جراحی رو داد . از وقتی که خوب شدم ، جیمین داره به من آموزش میده ولی نمیدونم چرا باهام چند مدته سرد شده و همش سر چیز های کوچیک دعوام میکنه . امروز تعطیله ، بهم گفته امروز تمرین نداریم .
روی تختم نشسته بودم و داشتم فیلم میدیم که گوشیم زنگ خورد .
یونا دوستم بود [ کیم یونا ، دوست راهنمایی ا/ت بود که خیلی باهم صمیمی بودن ]
ا/ت : چطوری دختر ، جونم کارم داری . یونا : تو چطوری ، میگم ا/ت [ حالت لوس ]
ا/ت : بله . یونا : میای با اکیپمون فردا شب میای بریم بار ؟ ا/ت : بار ؟ یونا : اهوممم
ا/ت : نمیدونم آخه من اجازه ندارم از خونه برم بیرون .
یونا : چی ، قبلا که اینجوری نبود .
ا/ت : خو راستش ...... [ کل اتفاق ها رو براش گفت ] یونا : خدای من .... چقدر باحال .
ا/ت : باحال ، در حالی که تو داری میری دانشکده هنر من دارم عذاب میکشم .
یونا : میگم خو با اون پسره جیمین بیا
ا/ت : اونم گفت چشم عباس آقا ( خنده )
یونا : نمیدونم حالا فکر هاتو کن بهم بگو .
ا/ت : باشه ، فعلا
گوشی رو قطع کردم و از اتاق رفتم بیرون
اجوما : خانم جایی میرید . ا/ت : نه می خوام برم هوا بخورم . اجوما : منم باهاتون میام .
ا/ت : جان ؟ من تنها میخوام برم .
اجوما : ولی ارباب گفتن باید با من .... جیمین : اشکال نداره ، شما میتونید برید
اون رفت
ا/ت : شب خوش ، چرا بهش اینجوری گفتی ، من نمیتونم برم تو باغ عمارت .
جیمین : اذیتت میکنه ؟ ا/ت : نه ، فقط نمی خوام کسی اینجوری پیشم باشه . جیمین : همینه که هست ، باید پیشت باشه تا یه وقت جایی نری . ا/ت : ببخشیدا ولی من.....
۳۲.۶k
۰۱ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.